مسلمان، برادرِ مسلمان است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
آغاز و پایان
درباره



آغاز و پایان


هادی
پیوندها
لیست یادداشت‌ها

چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی ...

چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی ...

خلیل آتشین سخن ؛ تبر به دوش بت شکن ...

خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی ...

برای ما که خسته ایم نه ؛ ولی ...

برای عده ای چه خوب شد نیامدی ....

تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام ...

دوباره صبح؛ ظهر؛ نه غروب شد نیامدی...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هادی 90/2/2:: 4:47 عصر     |     () نظر

زندگی بافتن یک قالیست


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هادی 90/1/28:: 7:20 عصر     |     () نظر

می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.

همان دلهای بزرگی که جای من در آن است
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس.

و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...

و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ... 
 


و تو مرا داری ...

برای همیشه!

چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!


دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.
 

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.


شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!


پروردگارت ...


با عشق !

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هادی 89/9/7:: 9:52 عصر     |     () نظر

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد


دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می ارزد


گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد


کیستم ؟ … باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد


با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می ارزد


دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد


سال‌ها گرچه که در پیله بماند غزلم
صبر این کِرم به زیبا شدنش می ارزد


کلمات کلیدی: عشق


نوشته شده توسط هادی 89/9/5:: 9:38 صبح     |     () نظر
انگار مدتی است که احساس می کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی...
آه ...
مردن چه قدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز ، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی !
انگار
این سالها که می گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می شوم !
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب تر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس می کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس می کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی ام ، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه لای خاطره ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است !
آه ، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور !
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است !

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هادی 89/8/28:: 3:57 عصر     |     () نظر
   1   2      >